دیروز با یک دسته گل امده بود به دیدنم با یک نگاه مهربون همون نگاهی که سالها ارزو شو داشتم و از من دریغ می کرد گریه کرد و گفت دلش برام تنگ شده ولی من فقط نگاهش کردم .. وقتی رفت سنگ قبرم از اشکش خیس شده بود
بعضی از آدمها جلد زرکوب دارند بعضی جلد ضخیم و بعضی جلد نازک. بعضی از آدمها با کاغذ کاهی چاپ میشوند و بعضی با کاغذ خارجی. بعضی از آدمها ترجمه شدهاند و بعضی از آدمها تجدید چاپ میشوند و بعضی فتوکپی آدمهای دیگرند. بعضی از آدمها با حروف سیاه چاپ میشوند و بعضی از آدمها صفحات رنگی دارند. بعضی از آدمها تیتر دارند و روی پیشانی بعضی از آدمها نوشته اند : "حق هرگونه استفاده محفوظ و ممنوع است" بعضی از آدمها قیمت روی جلد دارند، بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف بفروش می رسند. بعضی از آدمها را باید جلد گرفت، بعضی از آدمها را می شود توی جیب گذاشت. بعضی از آدمها نمایشنامهاند و در چند پرده نوشته میشوند، بعضی از آدمها فقط جدول و سرگرمی هستند و بعضی معلومات عمومی. بعضی از آدمها خطخوردگی دارند و بعضی غلط چاپی دارند. از روی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدمها باید جریمه نوشت. بعضی از آدمها را باید چند بار بخوانیم تا بفهمیم و بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت
|
گیج و نم گرفته است دفتر خاطراتم می دانی چه می ویم ؟ امروز قبل از رفتن به کلاس دلم را آویزان می کنم روی میخ زنگ زده دیوار مبادا عاشق نگاه هم کلاسی ام شود چشمانی سبز شاید آبی شاید قرمز از اشک بی کسی اندیشه پریشان من پچ پچه ثانیه های مبهم شهر کلاس اندوه نیمکت های قراضه و ذهن فرسوده درس و هنوز تکرار می شود و هنوز آن مرد در باران می آید چرا ؟ چرا کسی نگفت آن مرد عاشق بود؟ چرا معلم عشق را معنی نکرد؟ چرا صدای باران با صدای گریه هم معنی ست ؟ چرا شاگرد اول ها سوال نکردند؟ تن نیمکت من ضخیم و خسته است در ردیف های آخر کلاس شاگردهای عاشق و مردود پلک می زند مهتابیه خاک گرفته و نیم سوز سقف ترشح می کند دستان یخ زده ام چیزی رو کاغذ چشم می دوزم به آسمان امروز برف می بارید امروز بارها زمین خوردم و مضحکه عابران پیاده یخی کسی آمد دستم را فشرد اشک هایم را چید نگاهم آرام گرفت برف می بارد کفش ها می نویسند در برف چیزی جا می گذارند سایه خویش را شماره می نویسند برای هم شاید کسی تماس بگیرد شاید کسی ... امروز آن مرد در برف آمد راستی ساعتت خواب نرود مرا از یاد ببری
|
دخترک خنده کنان گفت که چیست |
من به اندازه جشمان تو غمگین ماندم و به اندازه هر برق نگاهت به نگاهی نگران، تو به اندازه تمام تنهایی من شاد بمان
وقتی که هیچ عضو دیگری برای دیدگان جایی مناسب نبود بی تردید، “سر” بهترین جایگاه حواس انسان و همانند خانه و صومعه آنهاست. برای انسان پنچ حس آفریده شد تا پنچ محسوس را درک نماید و از درک چیزی از محسوسات عاجز نماند. دیده آفریده شد تا رنگها و صورتها را دریابد. اگر صورتها و رنگها بودند ولی دیدگانی برای دیدنشان نمیبود چه سودی داشتند؟ گوش آفریده شد تا صداها را بشنود. اگر صدایی بود و گوش نبود، نیازی به آن نبود. دیگر حسها نیز اینگونه است. به عکس آن نیز صادق است. اگر دیدهای بود اما صورت و رنگی نبود، چه معنی داشت و یا اگر گوش بود ولی صدایی نبود گوش به چه کار میآمد؟ بنگر که چگونه تقدیر شده که هر کدام چیزی را دریابند. برای هر حس، محسوسی است و هر محسوس، حسی دارد که آن را ادراک میکند. با این همه، چیزهایی در میان حس و محسوس قرار گرفته که تنها از طریق آنها، حس صورت میپذیرد؛ مانند نور و هوا. اگر نوری که رنگ و صورت را برای دیده عیان کند نبود دیده آن را ادراک نمیکرد و نمیدید. اگر هوایی نبود که امواج صدا را به گوش برساند گوش نیز آن را ادراک نمینمود. آیا بر کسی که در آنچه شرح دادم، مانند آفرینش خاص حواس و محسوسات و رابطه آنها و نیز دیگر لوازم ادراک و حس، نیک تأمل و اندیشه کند پوشیده میماند که این اعمال حکیمانه جز نتیجه هدف، تقدیر و تدبیر از جانب خداوند لطیف و خبیر نیست؟
|
مرامت را بنازم ای صدف
هرگاه دلت از آسمان آبی و
دریای پر امواج می گیرد
به دنبال افق گردد
|