«... اما
اعجاز ما همین است:
ما عشق را به مردسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانهی کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفتهایم
-یعنی همین کتاب اشارات راـ
با هم یکی دو لحظه بخوانیم
×××
ما بی صدا مطالعه میکردیم
اما کتاب را که ورق میزدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی
ناگاه
انگشتهای «هیس»
ما را
از هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشمهای من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!»
و خدا...
... خورشید
یک حادثه ی نورانی ست
که در اعماق ِ زمان
چهره ی سرد ِ فضا را
جان داد.
... ماه
یک آینه است
که درآن
درکِ عشقِ اََزلی
بر دلِ خُرده مَنی
کاش میسّر گردد!
و زمین، مادرِ ماست.
و زمین، بطنِ دگرگونیِ ماست.
و زمین، منطقِ پرورشِ انسان است.
و زمین، سیرت ِ پاک ِ خداوندیِ ماست.
و خدا ...
و خدا
بی گمان
انعکاسِ عطشِ خلقت ِ ماست.
و خدا
بی گمان
لحظه ی زایشِ عشقِ ابدی ست.
و خدا
بی گمان
لحظه ی بودنِ من
لحظه ی دیدنِ من
من و میلیونها من ...
خالقم سلام!
دلتنگم و دلتنگ و دلتنگ.....
دلتنگ تو....
میدانی مهربان این روزها نگرانم...
نگران کمرنگ شدن حضورت در زوایای تاریک این زندگی ماشینی...
پروردگار همیشه مهربانم!
گوش میکنی؟
دلتنگ توام.
دست نوازشگرت را بر قلب بیتابم بکش...
قلبم را لمس کن و ببین از حس دوری تو چه بیتابانه خود را به سینه میکوبد...
خــــدایـــــم! ای همیشه جــــــاوید!
برایت مینویسم و بلند میخوانم....
هر لحظه و هرجا به تو و حمایتت نیاز دارم....
وای بر من اگر گوشه چشمی به من نکنی...
یگانه معبودم!
دیشب از فراقت اشک ریختم...
حس میکنم جایت در وجودم دارد خالی میشود...
نکند تو هم میخواهی بروی؟؟؟؟
نــــــه!! این منم که میروم...
اگر نه’ تو همیشه با منی...
همیــــــــشه با مـــن!....
کمکم کن بازگردم سویت....
همیشه نیازمند توام....
همیشه تو را طلب میکنم....
با تمام وجود...
مهربانـــــــــــم!
میخوانمت پس اجابت کن مرا!....
مثل همیشه.....