|
و بر گیر از لب میگون یاری بوس اشک آلود تو هم در انتظار دلبری با ترس و لرز و بیم سر آن کوچه یک ساعت بمان غمناک و اشک آلود که از درد من و راز درون من خبر گردی وفا داری کن و جور و جفایش را تحمل کن چنان خو کن به او تا هستی تو جمله او گردد و بعد در آغوش رقیبی مست و بی پروا تماشا کن که تا بهتر بدانی حالت مارا
که بنویسد تویی دینم تویی جسمم تویی جانم ولی فردا همان فردا که آغاز جدایی هاست بگوید کن فراموشم نمیخواهم پشیمانم و تو مانند مرغ نیم بسمل پر زنی بر خاک و شعرت نامه ات ، آتش زند بر پیکر افلاک
و از ریشه بر افکن این درخت عشق و مستی را و خواهی دید با محو کلام دوستت دارم وز آن پس هر دلی را کردی از عشق بتی دلشاد به درس وفا هم در کنار عشق خواهی داد
|
آرزویم این است | |
هیشکی و دیگه نمیخوام
که همسفر بشه باهام
دیگه می خوام تنها برم
تا آخر دقیقه هام
من دیگه هیچی نمی خوام
می خوام فقط تنها بشم
ثانیه هام مال خودم
اینه تموم خواهشم
تا به حال از گلی پژمرده سراغی گرفته ای ...؟
با بوته ای سرما زده همنشینی کرده ای ....؟
به عیادت گل حسرت رفته ای .....؟
بوسه ای بر گلبرگهای گل انتظار نشانده ای ....؟
تا به حال در گورستان پائیز بوته لرزانی را در آغوش گرفته ای........ ؟ قلبت را بر خارش فشرده ای ......؟ با خون گرمت آبیاریش کرده ای......؟ و با گرمای وجودت معشوق را به گل نشانده ای....!!!!؟؟؟؟
تو هم مثل ما انسانها هزار رنگی و عاشق رنگ ...
کنار گلی خوشرنگ می نشینی..
آواز ریا سر میدهی گل دلداده را رها میکنی ....
می پژمرانی .....
تمامی عمر کوتاهش را به انتظارت می نشانی ...
و هوسبازانه به خلوت گلی دیگر
می گریزی.......... !!!!!
در یک بعد از ظهر آفتابی در یک پیکنیک دوستانه, یکی از خانمها به نام اینگرید به طور ناگهانی پایش بر روی سنگی لغزیده و به زمین خورد. وی بلافاصله از زمین برخاست و به همه اطمینان داد که حالش خوب است و طوری نشده و فقط به خاطر کفش جدیدش پایش بر روی سنگ کوچکی لغزیده است. اطرافیان به وی کمک کردند تا لباسها و دست و صورتش را تمیز کند و از مابقی روز لذت ببرد. حال اینگرید در ظاهر خوب بود و فقط کمی شوک زده به نظر میرسید. اما غروب همان روز همسر اینگرید اطلاع داد که اینگرید حالش بد شده و در ساعت 6 بعدازظهر به بیمارستان منتقل شده و در بیمارستان از دنیا رفته است. اینگرید در اثر ضربهای که در پیکنیک به وی وارد شده بود دچار ضربه مغزی شده بود. اگر در میان مهمانان فردی وجود داشت که میتوانست علائم اولیه ضربه مغزی را شناسایی کند احتمالا اینگرید الان زنده بود. پس لطفا چند دقیقه وقت بگذارید و ادامه مطلب را مطالعه کنید:
روش تشخیص ضربه مغزی: پزشکان معتقدند اگر فردی که دچار ضربه مغزی شده است ظرف 3 ساعت به بیمارستان منتقل شود آنها میتوانند عوارض این ضربه را به طور کامل از بین ببرند. ولی تشخیص این حادثه و رساندن مصدوم به بیمارستان ظرف 3 ساعت کار مشکلی است چون در حالت عادی چند ساعتی طول میکشد تا عوارض این ضربه خود را نشان دهد. متاسفانه ممکن است فرد دچار صدمات جدی در ناحیه مغز شده باشد در حالی که اطرافیان اصلا متوجه هیچ علامت یا نشانهای نشوند. به همین منظور پزشکان توصیه میکنند که در چنین شرایطی این سه پرسش ساده را در ذهن بسپارید و در اولین فرصت از مصدوم بپرسید: 1. از مصدوم بخواهید که لبخند بزند. 2. از وی بخواهید که هر دو دست خود را از بازو کاملا بلند کند. 3. از مصدوم بخواهید که یک جمله ساده و مرتبط با زمان و شرایط اطراف خود بسازد. (مثلا امروز هوا آفتابی است.)
بعد از اینکه تشخیص داده شد که افراد غیرمتخصص نیز تنها با این سه پرسش میتوانند به ضعف عضلات صورت, مشکل در حرکت بازوها و یا مشکل در تکلم پی برده و با انتقال سریع مصدوم به مراکز درمانی از مرگ مصدوم جلوگیری کنند از عموم مردم خواسته شد که این سه پرسش را به خاطر سپرده و در موقع لزوم از آن استفاده نمایند |
مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمدو گفت من تو را نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟
او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که میرفت عنکبوتی را دیداما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کردو از سمت دیگری عبور کرد
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تار عنکبوت را بگیر و بالا بروتا به بهشت بروی.مرد تار عنکبوت را گرفت در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد.که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی.دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد.
داشتم اشکهایم را روی نامه ای عاشقانه با قطره چکان جعل می کردم خاطرم آمد شاید دلتنگ خنده هایم باشی ببخش اگر این روزها عشق !!با گریستن اثبات می شود
طرح چشمانت زمین محبت بود و من قانون جاذبه ات را روزی که سیب سرخ دلم افتاد فهمیدم
اگر جرات عاشق شدن نداریم لا اقل شعور معشوق بودن را داشته باشیم
به حساب بانکی شما میلیونها بوسه ی عشق واریز کردم.شما میتوانید بطورشبانه روزی ازطریق مهرکارت برداشت نمایید
شنیدم که شمشیر یکی را دوتا می کند بنازم به شمشیرعشق که دوتا رایکی می کند
وقتی یک جنگل آتیش میگیره همه حیوونها و پرنده ها فرار میکنن و تنها این درختها هستن که میمونن و میسوزن و با باقی مونده ریشه شون دوباره جنگل سوخته رو میسازن تا حیوونها و پرنده ها بازم بتونن به زندگیشون ادامه بدن .... بیایم تو زندگی مثل درخت باشیم
بزرگترین متهم تاریخ کسی است که نمی دونه قلبش واسه ی کی می تپه.
خستگی من از رودها نیست خستگی من از ماهی هایی است که به زیبایی دریاها نمی اندیشند
پس ای دوست ،زیبا نگر باش
از دست رفیقان عقرب صفت دوستی با مار کبری آرزوست.
ساحل به دست می گردم به دنبال کشتی ایی که در من لنگر افکند تا بارنامه کنم تمام هستی ام را بدان بندری که تو باشی
از شرکت فرش مزاحمتون میشم . اجازه میدی دلمو فرش زیر پات کنم تا هیچ جا جز دلم پا نذاری
هوس بازان کسی را که زیبا است دوست دارند اما عاشقان کسی را که دوست دارند زیبا می ببنند
100دفعه گفتم وقتی راه میری جلو پاتو نگاه کن, باز افتادی تو قلب من
یکی میدونه دوسش داری یکی نیمیدونه دوسش داری..بیچاره اونیکه فکر میکنه دوسش داری
اگه با دیدن من غم تو دلت جون میگیره میمیرم که تا ابد قلب تو اروم بگیره
مرد به کرات عشق میورزد، اما کم. زن به ندرت، اما بسیار
خدایا اگر بخواهم انچه در ذهن دارم با تو بگویم هزاران جلد کتاب میشود ولی انچه در ذهن دارم یک جمله بیش نیست:دوستت دارم.
تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی میکرد. به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و خارج میشدند، مردم در گوشهای گفتگو میکردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد. خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح میداد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد. مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد. مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پلهها در حالیکه چشم از قاشق بر نمیداشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت. مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرشهای ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟» جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند. خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتیهای دنیای من را بشناس. آدم نمیتواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانهای را که در آن سکونت دارد بشناسد.» مرد جوان اینبار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود مینگریست. او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را، ظرافت گلها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد. خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟» مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است. آن وقت مرد خردمند به او گفت:«راز خوشبختی این است که همه شگفتیهای جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی» |
|
دیروز را سوزاندیم برای امروز ؟
امروزمان را گذراندیم برای فردا
و فردایمان دیروزی دیگر !!!
این است بازی پوچ ما انسانها
دیروز با یک دسته گل امده بود به دیدنم با یک نگاه مهربون همون نگاهی که سالها ارزو شو داشتم و از من دریغ می کرد گریه کرد و گفت دلش برام تنگ شده ولی من فقط نگاهش کردم .. وقتی رفت سنگ قبرم از اشکش خیس شده بود
بعضی از آدمها جلد زرکوب دارند بعضی جلد ضخیم و بعضی جلد نازک. بعضی از آدمها با کاغذ کاهی چاپ میشوند و بعضی با کاغذ خارجی. بعضی از آدمها ترجمه شدهاند و بعضی از آدمها تجدید چاپ میشوند و بعضی فتوکپی آدمهای دیگرند. بعضی از آدمها با حروف سیاه چاپ میشوند و بعضی از آدمها صفحات رنگی دارند. بعضی از آدمها تیتر دارند و روی پیشانی بعضی از آدمها نوشته اند : "حق هرگونه استفاده محفوظ و ممنوع است" بعضی از آدمها قیمت روی جلد دارند، بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف بفروش می رسند. بعضی از آدمها را باید جلد گرفت، بعضی از آدمها را می شود توی جیب گذاشت. بعضی از آدمها نمایشنامهاند و در چند پرده نوشته میشوند، بعضی از آدمها فقط جدول و سرگرمی هستند و بعضی معلومات عمومی. بعضی از آدمها خطخوردگی دارند و بعضی غلط چاپی دارند. از روی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدمها باید جریمه نوشت. بعضی از آدمها را باید چند بار بخوانیم تا بفهمیم و بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت
|
گیج و نم گرفته است دفتر خاطراتم می دانی چه می ویم ؟ امروز قبل از رفتن به کلاس دلم را آویزان می کنم روی میخ زنگ زده دیوار مبادا عاشق نگاه هم کلاسی ام شود چشمانی سبز شاید آبی شاید قرمز از اشک بی کسی اندیشه پریشان من پچ پچه ثانیه های مبهم شهر کلاس اندوه نیمکت های قراضه و ذهن فرسوده درس و هنوز تکرار می شود و هنوز آن مرد در باران می آید چرا ؟ چرا کسی نگفت آن مرد عاشق بود؟ چرا معلم عشق را معنی نکرد؟ چرا صدای باران با صدای گریه هم معنی ست ؟ چرا شاگرد اول ها سوال نکردند؟ تن نیمکت من ضخیم و خسته است در ردیف های آخر کلاس شاگردهای عاشق و مردود پلک می زند مهتابیه خاک گرفته و نیم سوز سقف ترشح می کند دستان یخ زده ام چیزی رو کاغذ چشم می دوزم به آسمان امروز برف می بارید امروز بارها زمین خوردم و مضحکه عابران پیاده یخی کسی آمد دستم را فشرد اشک هایم را چید نگاهم آرام گرفت برف می بارد کفش ها می نویسند در برف چیزی جا می گذارند سایه خویش را شماره می نویسند برای هم شاید کسی تماس بگیرد شاید کسی ... امروز آن مرد در برف آمد راستی ساعتت خواب نرود مرا از یاد ببری
|
دخترک خنده کنان گفت که چیست |
من به اندازه جشمان تو غمگین ماندم و به اندازه هر برق نگاهت به نگاهی نگران، تو به اندازه تمام تنهایی من شاد بمان
وقتی که هیچ عضو دیگری برای دیدگان جایی مناسب نبود بی تردید، “سر” بهترین جایگاه حواس انسان و همانند خانه و صومعه آنهاست. برای انسان پنچ حس آفریده شد تا پنچ محسوس را درک نماید و از درک چیزی از محسوسات عاجز نماند. دیده آفریده شد تا رنگها و صورتها را دریابد. اگر صورتها و رنگها بودند ولی دیدگانی برای دیدنشان نمیبود چه سودی داشتند؟ گوش آفریده شد تا صداها را بشنود. اگر صدایی بود و گوش نبود، نیازی به آن نبود. دیگر حسها نیز اینگونه است. به عکس آن نیز صادق است. اگر دیدهای بود اما صورت و رنگی نبود، چه معنی داشت و یا اگر گوش بود ولی صدایی نبود گوش به چه کار میآمد؟ بنگر که چگونه تقدیر شده که هر کدام چیزی را دریابند. برای هر حس، محسوسی است و هر محسوس، حسی دارد که آن را ادراک میکند. با این همه، چیزهایی در میان حس و محسوس قرار گرفته که تنها از طریق آنها، حس صورت میپذیرد؛ مانند نور و هوا. اگر نوری که رنگ و صورت را برای دیده عیان کند نبود دیده آن را ادراک نمیکرد و نمیدید. اگر هوایی نبود که امواج صدا را به گوش برساند گوش نیز آن را ادراک نمینمود. آیا بر کسی که در آنچه شرح دادم، مانند آفرینش خاص حواس و محسوسات و رابطه آنها و نیز دیگر لوازم ادراک و حس، نیک تأمل و اندیشه کند پوشیده میماند که این اعمال حکیمانه جز نتیجه هدف، تقدیر و تدبیر از جانب خداوند لطیف و خبیر نیست؟
|